نقل قولهای این یادداشت، روایت محافظان آیت الله خامنهای و دکتر جراح ایشان در جریان حادثه ۶ تیرماه ۱۳۶۰ است که در جلسهای خصوصی عنوان شده است.
شاید همهچیز از آن سخنرانی صریح و دقیق در مجلس شروع شد؛ از همان ۱۴ دلیل عدم کفایت یک رئیس جمهور که آرای بالای مردمی را نشان افتخار خود در جمهوری اسلامی میدانست…«در محضر خدا و در حضور شما و همهی کسانی که این سخن را خواهند شنید، اعلام میکنم که اینجانب آقای بنیصدر رئیس جمهور را دارای کفایت سیاسی برای اشغال پست خطیر ریاست جمهوری نمیدانم…»
*
برنامهی شنبهی هر هفته مشخص بود؛ پرسش و پاسخ با مردم در میان مردم. برنامهی مسجد اباذر دوبار لغو شده بود، یکبار به خاطر ناهماهنگی در اعلام و دفعه بعد هم به خاطر شنبه پرکار مجلس و بنیصدر و… این هفته اما مسجد با جمعیت بیشتری میزبان امام جمعه تهران بود.
– اصلاً اون روز مسجد یه جور دیگه بود… هفته قبل هم که برنامه لغو شد، اومده بودیم اما اینطوری نبود!
– توی حیاط یه جایی واسه وسایل اضافی و ضبط صوتها درست کرده بودیم. نماز ظهر که تموم شد، آقا رفتن پشت تریبون.
*
تریبون بد قلقی میکرد؛ شاید سروصدای تریبون حکایت همان حکمت و مشیت الهی بود… تریبونی که یکی دوبار صدای سخنران را هم درآورد: «آقا این اگر آمپلىفایر است، خاموشش کنید. یک بلندگوى رو راست بگذارید صدا ندهد.»
– سؤال ها بعضا خیلی تند و بی ربط بود…
– پرسیده بودن شما داماد وزیر گرفتی و فلان قدر مهر دخترت کردی و…حالا آن زمان آقا اصلا دختر نداشت.
*
بعد از مقدمهی پرسش و پاسخ، یک سوال درباره زنان مطرح شد و …
– دیدم یه نفر با موهای وزوزی داره با یه ضبط صوت به سمت تریبون میاد.
– نه یه نفر نبود! ضبط رو دست به دست دادن تا کسی شک نکنه!
– منم فکر کردم ضبط بچههای خود مسجده؛ دیگه شک نکردم چرا این ضبط مثل بقیه توی حیاط نیست!
– ولی نفر آخر، از خودشون بود!
– آره، آره! چون دقیقاً ضبط رو گذاشت رو به آقا و سمت چپ؛ درست مقابل قلب ایشون!
– من همینطوری رفتم به ضبط یه سری بزنم! کمی زیر و بمش را نگاه کردم و بعد ناخودآگاه جاشو عوض کردم، گذاشتم سمت راست، کنار میکروفن، کمی با فاصلهتر از آقا!
– یک دفعه میکروفن شروع کرد به سوت کشیدن…
– آقا برگشتن گفتن: این صدا را درست کنید یا اصلاً خاموش کنید.
– منبریها این جور مواقع کمی عقب و جلو میشن تا بلکه صدا درست بشه!
– من روبروی آقا، کنار در شبستان وایساده بودم، آقا کمی به عقب و سمت چپ رفتند که یکدفعه…
*
سوال پرسیده بودند چرا زن نمیتواند قاضی بشود، طبق حدیث «زن ناقصالعقل است»، آیا با آزادى زن منافات ندارد؟و… جوابها اما خیلی شفاف و متقن بود…«نظر امیرالمؤمنین در “هن ناقصات العقول” به طبیعت زن نیست، بلکه به زنى است که تحت تأثیر فرهنگ ستمآلود تمام طول تاریخ که نسبت به زنان این فرهنگ، همیشه توأم با ظلم و ستم بوده، ناقص بار آمده. در زمان امیرالمؤمنین زن در همهی جوامع بشرى، نه فقط در میان عربها، مظلوم بود. نه مىگذاشتند درس بخواند، نه مىگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسى تبحر پیدا کند. نه ممکن بود در میدانهاى…
*
– یه صدای عجیبی توی شبستان پیچید… اول فکر کردم تیراندازی شده… سریع اسلحهام رو درآوردم… تا برگشتم چشمم به یک ضبط صوت افتاد که مثل یک کتاب باز، دو تکه شده بود. روی جدارهی داخلی ضبط شکسته، با ماژیک قرمز نوشته بودند «عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی».
– مردم اول روی زمین دراز کشیدند و بعد هم به سمت در هجوم بردند، من اسلحهام را از ضامن خارج کردهبودم، تا برگشتم سمت جایگاه دیدم «آقا» از سمت چپ به پهلو افتادهاند روی زمین! داد زدم: حسین! «آقا»… تا برسم بالای سر «آقا»، «حسین جباری» تنهایی «آقا» را بلند کرده بود و به سمت در میرفت…
– یکدفعه دیدم که یک حفره از جراحت، زیرگلویشان بوجود آمده که هر لحظه دارد خونریزی آن شدیدتر میشود. زیر بغل ایشان هم به وسیله ترکشهای انفجار سوراخ سوراخ شده بود. علاوه بر اینها برخی از شریانها و عروق قطع شده بود و… همانطور که داشتم به طرف ماشین میرفتم یک لحظه دیدم که آقا بههوش آمد و پس از چند لحظه بدن ایشان سست شد و سرشان به روی شانه من افتاد. من یک لحظه به ذهنم آمد که ایشان شهید شد…
*
بلیزر سفید روشن شد. “جباری، فقط برو!” درها باز و بسته، ماشین حرکت کرد…تصورمان این بود که ایشان شهید شدهاند. در واقع داشتیم آخرین تلاشمان را میکردیم. اما آقا بعدها گفتند: در لحظاتی که شما مرا عقب ماشین گذاشته بودید و ماشین داشت میرفت یک لحظه به هوش آمدم و از شدت سرعت تصور کردم که اتومبیل در حال پرواز است.
*
– توی ضبط یک مکعب مستطیل چدنی گذاشته بودند و مواد را در درون آن جاسازی کرده بودند. جالب اینجا بود که این نوع بمب به صورت فشنگی عمل میکرد نه انفجاری و فقط فرد مورد نظر را مورد هدف قرار میداد. صدای مهیبی هم نداشت و اطراف هدف مورد نظر هم آسیب نمیدید. پس از این انفجار حتی تریبونی که آقا پشت آن صحبت میکردند هم آسیب ندیده بود…
*
– توی مسیر یکدفعه گفتم: درمانگاه! هنوز ماشین کاملاً توقف نکرده بود که ما در را باز کردیم و پریدیم پائین و آقا را روی دست بردیم داخل درمانگاه… اکیپ پزشکی آنجا وقتی ما را غرق خون دیدند، از این ترسیدند که ما یک گروه تروریستی باشیم…آقا را هم به چهره نشناختند و گفتند که ما هیچ کاری نمیتوانیم برای شما بکنیم. کمی داد و بیداد کردیم اما فایدهای نداشت. یک خانم پرستار داوطلبانه و با کپسول هوا با ما آمد و… بریم بیمارستان «بهارلو»! پرستار پیشنهاد داد.
*
دکتر مرندی آن روز اتفاقی و برای مشاوره یکی از بیماران در بیمارستان بهارلو بود، خودش را به اتاق عمل رساند. دکتر گودرزی را هم خبر کردند.
– شهید بهشتی به من خبر داد. تازه رسیده بودم منزل. پیکانم را سوار شدم و راه افتادم. به محض رسیدن، دکتر محجوبی گفت نگران نباش، خون را بند آوردم.
– رگ پیوندی میخواستیم، پای راست را شکافتیم. رگ دست راست و شبکه عصبیاش کاملاً متلاشی شده بود. فقط توانستیم کمی جلوی خونریزی را بگیریم و کمی هم پانسمان کنیم. تصمیم بر این شد که آقا را ببریم بیمارستان قلب.
– جراحت خیلی سنگین بود، سمت راست بدن پر از ترکش و قطعات ضبط صوت بود، حتی یکی از ترکش ها زیر گلوی آقا جا خوش کرده بود. قسمتی از سینه کاملاً سوخته بود! یکی دو تا از دنده ها هم شکسته بود. دست راست هم کاملاً از کار افتاده بود و از شدت ضربه ورم کرده بود. استخوانهای کتف و سینه کاملاً دیده می شد. ۳۷ واحد خونی و فرآورده های خونی به آقا زده بودند که خود این تعداد، واکنش های انعقادی را مختل میکرد… دو سه بار نبض آقا افتاد و چند بار مجبور شدیم پانسمان را باز کنیم و دوباره رگها را مسدود کنیم… خیلی عجیب بود، انگار هیچ چیز به اراده ما نبود…
*
– مردم بیرون بیمارستان صف کشیده بودند برای اهدای خون. رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب ایشان رسیده، عده ای توی محوطه جلوی اورژانس ایستاده بودند و میگفتند میخواهیم «قلبمان» را بدهیم… با هلی کوپتر، آقا را رساندیم بیمارستان قلب. لوله تنفس داشتند و تا بیمارستان دوبار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد… عمل جراحی ۳ ساعت طول کشید و آیت الله به بخش «آی سی یو» منتقل شد. شب برای چند لحظه به هوش آمدند… کاغذ خواستند تا چیزی بنویسند… کاغذ که دادیم با دست چپ و خیلی آرام و با دقت چند کلمه را به زحمت کنار هم چیدند:
– همراهان من چطورند؟
*
یکی از پزشکان معالج حجتالاسلام خامنهای ساعت ۸٫۳۰ دقیقه صبح امروز [۸تیرماه ۱۳۶۰] در تماس با خبرنگار کیهان، حال عمومی ایشان را رضایتبخش توصیف کرد.