آنچه میخوانید خاطراتی از خانم زهرا مصطفوی دختر بنیانگذار كبیر انقلاب اسلامی است:
آنچه از دوران بچگی یادم هست، این است كه من حدود ۸ ساله بودم، خواهرم ده سال و خواهر بزرگترم (همسر آقای اشراقی) ۱۲ سال داشت. ما با بچههای منزل همسایه سمت چپ خانه كه منزل آقای كمالوند بود، عروسكبازی میكردیم… گاهی هم گرگم به هوا بازی میكردیم. امام به ما گفته بودند منزل آقای كمالوند نرویم.
ایشان از علما و از دوستان امام بودند. این دوستی هم قصه جالبی دارد. به ما گفته بودند به آنجا نروید. هر وقت میخواهید بازی كنید، دخترشان – كه اسمش طاهرهخانم بود – بیاید پیش شما. پشت بامهای منزل ما به یكدیگر راه داشت. ما همگی بچه بودیم، ولی آنها نوكر ۱۴- ۱۵ سالهای داشتند كه به تازگی صدایش دورگه شده بود. به همین جهت آقا دستور داده بود شما نباید به منزل آنها بروید.
وقتی آقا از مسجد سلماسی برمیگشتند و به طرف منزل میآمدند، از پشت كوچه صدای گرگم به هوای ما بچهها را شنیدند. وقتی به منزل آمدند، از كارگرمان – زیور – پرسیدند: «بچهها كجا هستند؟» او جواب داد: «منزل آقای كمالوند.» گفتند: «برو بگو بیایند.» ما خیلی ترسیدیم. برگشتیم به منزل و سهتایی توی زیر زمین رفتیم، خطاب امام، بیشتر به خواهر بزرگترم بود كه مكلف شده بود. امام یك چوب نازك خشك را برداشتند و محكم به لبه دیوار زیرزمین زدند و گفتند: «من نگفتم نروید؟ چرا رفتید؟» بسیار هم عصبانی بودند. چوب شكست و یك تكهاش به پای خواهرم خورد. بلند شدیم و به اتاق رفتیم و من دیدم پای خواهرم كمی كبود شده است.
شب به آقا گفتم: «خرده چوبی كه به دیوار زدید و شكست، به پای صدیقه خورده و پایش كبود شده.» امام پرسیدند: «واقعاً؟» گفتم: «بله.» گفتند: «برو بگو بیاید.» صدیقه خانم آمد و امام پایش را دیدند و به او دیه دادند! من به خودم گفتم ای كاش پای من كبود شده بود! امام تا این حد روی مسائل شرعی دقت داشتند، در حالی كه بچهشان بود و عمداً هم نزده بودند. با همه انس و توجه و محبتی كه امام داشتند، ما از ایشان خیلی حساب میبردیم. البته حق با ایشان بود من خیلی شلوغ بودم.