3

صابیراه

  • کد خبر : 1321
  • ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۲۰:۱۵

  زندگی به تنهایی، هدیه ای منحصر به فرد و زیبا از سوی کسی است که خلقش کرده است. هرگز نباید آهنگ زندگی را که پرستش پروردگارم است، متوقف کنم. و به سفرم همان راهی که باید از آن بگذرم تا زمانیکه روح از بدنم جدا نشده است، ادامه دهم.انشاءالله.   الحمدالله… مسلمان به دنیا […]

 

زندگی به تنهایی، هدیه ای منحصر به فرد و زیبا از سوی کسی است که خلقش کرده است. هرگز نباید آهنگ زندگی را که پرستش پروردگارم است، متوقف کنم. و به سفرم همان راهی که باید از آن بگذرم تا زمانیکه روح از بدنم جدا نشده است، ادامه دهم.انشاءالله.

 

الحمدالله… مسلمان به دنیا آمده بودم . هرچند نمی دانستم که مثل یک مسیحی کاتولیک بزرگ شده ام. زمانی نگرانی های زیادی برایم وجود داشت، چراکه جوابی برای سوالاتم نداشتم.

چیزی ثابت در زندگی ام وجود داشت ،که نشات گرفته از وجود خدا بود. گاهی اوقات نیز این سوال که (به خصوص از همان زمان کودکی)؛”خدایا کجایی؟” برایم پیش می آمد و درنهایت بی پاسخ می ماند.

درست مثل اینکه از شاخه ای بریده شده ای .مادرم این جمله را به کار می برد(که البته هنوز هم می گوید)”: یک بار در هفته به کلیسا برو،دعا کن و بعد تماما “سرشار از خدا” یت از آنجا خارج شو”.

مدتی بیمار شدم ،تا اینکه در ۱۲ سالگی بیماری صرع گرفتم، که قابل کنترل بود. ۲۲ سالگی ازدواج کرده و بچه ای داشتم، به خاطر حمله های صرع و درمانهای خسته کننده، به نظر می رسید که ۱۱ سال از خاطرات زندگیم را از دست داده باشم.

از خاطرات دختر ۱۶ ساله ام ، تا ۵ سالگی او را به یاد می آوردم.

به ذات الریه مبتلا شدم و در آن روز ریه هایم به هم چسبیدند، کبدم تحلیل رفت و به حالت اغما فرو رفتم. پزشکان  من را به هوش آوردند و برای ادامه زندگی حمایتم کردند.به خانواده ام گفته بودند که به احتمال زیاد بیشتر از سه روز زنده نمیمانم. نمی دانستم که” قرار بوده بمیرم” و الحمد الله زنده مانده ام!

چند سالی به عنوان مدیر دفتر کار کرده بودم و حالا نیاز به تغییر در زندگی ام داشتم.زمانیکه به این وضع در آمدم،دنبال کسی می گشتم تا در خلوتم از او مشورت بگیرم. و اینکه دوباره از خدا بپرسم:” کجاست؟”

دلیل اصلی کناره گیری ام، عبارتی از کتاب مقدس بود که می گفت:”بپرسید  خواهید رسید، بجوئید و خواهید یافت، بکوبید و درب برای شما باز خواهد شد”.

همان موقع یک “معامله ای با خدا” انجام دادم، و اینکه از کارم کناره گیری کردم. و قول دادم که بعد از ۱۰روز عبادت برای یافتن خدا به خانه باز خواهم گشت.

چه عالی! خدایا داخل صندوق پستی ام یک نامه برای زیارت اسرائیل پیدا کردم.

در اسرائیل اعراب و مسلمانان را دیدم.

(مسافرتی بی مسیر) “The roudd less travelled” برایم آغاز شده بود. از اینکه در آن پا گذاشته ام ،خوشحال بودم.

بعد از اولین دوره زیارت ۱۰ روزه ام، به خودم قبولاندم که با دوره ای ۲۸ روزه برای عبادت، شناخت و به دست آوردن درکی بهتر از خدا و خودم به اسرائیل بازگردم. زمانیکه هواپیما به زمین نشست ، سراسر فرودگاه Ben gurion را با هل دادن چرخ دستی ای که چمدانم را در آن قرار داده بودم، پیمودم.نمی دانستم تک و تنها در آسیای میانه ،چه اتفاقی برایم خواهد افتاد!دریچه ای از دنیایی فوق العاده زیبا به رویم باز شده بود،مثل چشم اندازی از کویر. درختان نخل و مردمی که به زبان های غریبی چون عبری و عربی،که درمجموع هیچ کدام برایم مفهوم نبودند، صحبت می کردند.

سفرم از فرودگاه ben gurion به اورشلیم اولین تجربه فوق العاده ام برای رسیدن به ماهیت خودم بود.

آسمان درخشان آبی رنگ و نسیم های ملایم؛همه و همه خانه را به یادم می آورد.

بعد از یک روز، از ۱۱ روز اقامتم ،از دیر Tabor در اورشلیم خارج شدم.

چهلمین سالگرد تولدم دقیقا روزی بود که پنجاهمین مراسم سالروز فرمان feranciscan friars با جشن و آتشبازی هایی که برای هردوی ما برنامه ریزی شده بودند!برگزار شد.

درکل، چشم انداز بی نظیر صحرا  و طی کردن آن به سمت دیر Hermon، سرگرمی روزانه ام شده بود. بزها و گوسفندهایی که با زنگوله هایشان درجهت دیر Tabor به این طرف و آن طرف می پریدند. پرندگانی که سرو صدا می کردند و آواز می خواندند؛ آوازهای روزانه شان چون طلوع خورشید بود. با اینکه فصل تابستان بود، اما آب و هوایی بهاری داشت.گلبرگ گل ها در عوض نشانگرهایی بودند که صفحات کتاب های دعا و مجلاتم را نشان می دادند.

نمی توانم یکبار دیگر، به طور کامل چیزهایی را که وجود داشتند و اتفاقاتی را که مربوط به من بودند،توضیح دهم.احساس می کردم ؛ مثل این است که چیزی صدایم می کند.

بعد از دیر tabor و کلیسای (تازه تعمیر) transfiguration به پائین دیر carmel رفتم . آه… افق مدیترانه لبریز از رنگهای  آبی / سبز است.

باخواهران و راهبه های کارملی Carmelite در دیر (سنت ترز) St.terese زندگی می کردم. در آن زمان یک سکولار وابسته به راهبان کارملی بودم. وظیفه ما این بود که هرروز ۵ نوبت عبادت (در زمانهای مناجات) “Liturgy of the hours” که عمدتا شامل مزامیر داوود و تشریفاتی دائمی و تعظیم نمودن و…غیره که بسیار شبیه نماز خواندن(Salaat) بود، را انجام دهیم. بنابراین با طلوع خورشید بر می خاستیم .از خودم در مورد معجزه ها و شگفتی هایی که هرکدام مرا دربر می گرفتند، می پرسیدم. آنجا بودم تا از بانوی دیر Carmel پذیرایی کنم و ۳ روز بعد مراسم سنت الیاس فرا رسید.غار الیاس در دامنه کوه، مشرف بر اقیانوس قرار داشت.یهودیان و مسلمانان برای یک هفته خارج از حیاط فوق العاده بزرگ در مقابل دیر چادر می زدند.هرساله جشنی مفصل برای مراسم الیاس نبی، که برای مردم Baal مبارزه کرد،درست همانجا که دیر کارملی وجود دارد ؛برگزار می شد.در حال حاضر معبد Baal هنوز هم نزدیک دیر Carmel وجود دارد.

دو هفته ای را که در آنجا بودم ، نمی دانستم باید چه کارهایی را انجام دهم. دیر Carmel در آن زمان برایم مثل یک رویا بود. به سفارت ایالات متحده آمریکا خوانده شدم و آنها گفتند”:با وجود اینکه به نظر می آید که می خواهید اینجا بمانید،چرا بلیطتان را تغییر ندادید؟”

رفتن به اورشلیم ترسناک بود. شهر را نمی شناختم. هرگز کوچه های کوچک و تودر توی شهر قدیمی (قدس) Al-Quds را که در اطراف مسیرم بودند؛ پیدا نمی کردم. چشم انداز فوق العاده ای از نوتردام Notre dame در کافی شاپ شهر وجود داشت. آنجا می نشستم و به مناره ها  و برجهای باقیمانده از شهر قدیمی نگاه می کردم. نگاهم مملو از گنبدهای سنگی می شد… چقدر زیبا!

بعد از چهار روز همراهی با سرپرستم برای یافتن هتلی در مکانی جدید که برایم رزرو کرده بودند، خیابانها را می گشتیم. چرخیدن در کوچه های تودرتوی قدس مثل کلافی سردرگم بود. خانه ای کوچک را می شناختم که به وسیله خواهران روحانی عرب اداره می شد، رفتم آنجا و همه اسباب و اثاثیه ام را جمع کردم. خواهری کوچک که عرب بود،در آنجا به من گفت”:متاسفم،اتاقی نداریم. اما شما می توانید چمدان هایتان را تا زمانی که در اطراف شهر به دنبال جا می گردید،پیش ما بگذارید.”بعد، از کنار یکی از خیابان های سنگی خیلی قدیمی که همواره مشرف به دیوار قدس بود،عبور کردم.

همانطور که تاریکی همه جا را فرا می گرفت  و هیچ جایی دیده نمی شد، درحالتی شبیه به رویا کلماتی از مزامیر را به یاد آوردم؛” هرچند ارتشی مرا احاطه کرده است،نباید بترسم.(خدا) thou art با من است”.

چمدانم گم شده بود، و نمی توانستم راه برگشت به خانه ای را که صبح در آنجا بودم، پیدا کنم.

با زحمت از خیابانی خاکی به سمت پایین رفتم ،دری را که داخل دیواری آشنا ساخته شده بود؛ دیدم. عجیب اینکه، همان در ورودی باز دیشب بود.

راهبه ای عرب که به نظر می آمد، ورودم را به او خبر داده اند،گفت”: شما سابینا نیستید؟ کسی به من گفته است که شما صبح اینجا بودید! بیائید، ما جایی برای شما داریم”.محشر بود! بدین ترتیب ماه های آینده از غذاهای اشتراکی مسافران دیگر(کسانی که به “دوستان اورشلیمی ام”Jerusalem friends برای ۷ سال آینده تبدیل شدند)، شستشوی دستی لباس ها همراه با آواز خوانی و آویزان کردنشان بر پشت بام برای خشک شدن،معامله در Souq و سفر به شهر  به منظور جذب امتیازاتی بیشتر برخوردار می شدم.

لنا، هم اتاقی ام سوئدی بود. تعطیلات آخر هفته در برنامه بهداشت روانی منطقه غزه کار می کرد و زبان عربی می خواند. در حالیکه از وضعیت اسفناک در فلسطین خبردار شده بودم، در ابتدا با خودم تصمیم قاطعانه گرفتم تا زبان عربی بیاموزم. هنگامی که ویزایم باطل شد،بدین معنا بود که باید از آنجا دل کنده “خداحافظی” کرده و با پروازی طولانی به ایالات متحده آمریکا بازگردم. بعد از مدت کوتاهی در بازگشت به خانه ام، خودم را در قدس یافتم. پول کافی نداشتم، بنابراین زمان آن بود که مادام العمر در قدس عزیز بمانم.هرچهره ای،لبخندی،هر مالک مغازه و تاجری را در Souq می شناختم. من به عنوان” زن زیباپوشی” که جلابیب زیبای بدوی را می پوشید ،شناخته شده بودم.

همچنین به خاطر اینکه یاد گرفته بودم” به بهترین شکل با آنها چک و چانه بزنم” به عنوان “زنی سرسخت” The hard woman شناخته شدم. در خوابگاهی (با مبلغ شبی ۵۰ سنت)زندگی می کردم و اسماعیل را که معلم من برای آموزش عربی شده بود، ملاقات می کردم. این را در آن زمان نمی دانستم،اما کلماتی که اسماعیل برای نوشتن یادم داده بود،چیزهایی مثل”اسم” یا “مالک” یا “الارد”بود .او می گفت”: سابینا بهترین راه یادگیری زبان عربی، با قرآن است”.

نمی دانستم در قرآن چه چیزی یافت می شد!آشنایی خیلی مختصری با اسلام داشتم. اسماعیل همیشه می گفت”: سابینا، اعتقادت زیباست و خدا را دوست داری! اجازه نده کسی به این موضوع که تنها خدا یکی است،آسیب برساند.” “فراموش نکن سابینا… خدا یکی است”.

تقریبا اوضاع تغییر کرد.در حصار دیوارهای شهری قدیمی زندگی کرده بودم. اطاق کوچکم به نظر مثل غاری ساخته شده از سنگ با سقفی قوسی می آمد. زمستان ها، سرد و مرطوب بود. در بهار ، کشور با رنگ ها پوشیده می شد،تابستان گرمای هوا کلافه کننده بود و سرشار از روایتی رنگین که کمتر از بهار نبود. یک سال، کشیشی که من او را می شناختم، از درختان زیتونی که در غار Paster Noster وجود داشت و متعلق به دیر خواهران کارملی بود،بالا رفت. دقیقا به خاطر می آورم که عضو وابسته به کاتولیک های کارملی بودم ،اما درنظر داشتم که به صومعه فلسطینی / اسرائیل وارد شوم. زندگی در صومعه زیبا بود.

درختان زیتون، تاک های انگور، درختچه های انار، درختان انجیر، درختان آلو و باغچه سبزیجاتی که خارج از پنجره حجره ام رشد می کردند،فوق العاده بودند.

ناقوس های زندگی دائما نواخته می شدند. هر روز،روزانه ۵ نوبت،عبادت می کردیم. و در تابستان در همان زمانی که توسط مسلمانان برای اقامه نماز اذان گفته می شد. زندگی ای که سرشار از معنویت، منحصر به فرد و دقیق بود.

آرامش زیاد و زمان بیشتری را برای تفکری دقیق در اختیارم می گذاشت. درتمام مدتی که در دیر بودم، به خدا فکر میکردم. تحت تاثیر قدرتی فوق طبیعی و متفاوت قرار گرفته بودم… فکر می کردم “خدا کجاست؟”حالا می دانم که او هرگز، حتی برای لحظه ای مرا ترک نخواهد کرد، ماشاءالله.

زندگی در دیر برای راهبه های دیگر عادی بود، اما من احساس می کردم که زندگی ام نیازمند به خروج از آنجا و وارد شدن به قلمرویی دیگر است. هرچند اولین روز از باقی زندگی ام بود، اما هنگامی که دیر را ترک می کردم برایم روزی غم انگیز شد.

در روز کیپور به اورشلیم بازگشتم . بعد از ملاقاتی کوتاه از ایالات متحده، دوباره به قدس بازگشتم…”برای باقی زندگی ام”.

در مرحله آخر زندگی ام در قدس، در مقام جامع اسقفی محله مسلمان نشین سوری ها در شرق اورشلیم زندگی می کردم. مسیحیان عرب/سوری نسبت به مسلمانان خیلی بدگمان بودند و من به آنها می گفتم:” از اینکه همه درها و پنجره ها ایمن باشند، مطمئن باشید و با فرا رسیدن شب آنها را قفل کنید، چراکه آنها (همسایگان مسلمان) دزدانه خواهند آمد و گلوهایمان را هنگامی که خوابیم، خواهند برید!”

در آن زمان من سخت کار می کردم ،کارگری می کردم.من (آمریکایی مضحکی) “”foolish American بودم؛ چراکه از مسلمانان کمترین ترسی نداشتم، آنها دوستانم بودند. از زنی مسلمان و بچه هایی که به میهمانسرایمان می آمدند،مراقبت می کردم . همچنین بیشتر اتاق خواب های میهمانسرا را تمیز می کردم، کف زمین ها را می شستم و پله های بی شمار آنجا را با دستم می سابیدم و حداقل هفته ای یکبار، همه ۱۶ راه پله از پله ها را می سابیدم. باید می دانستم که چطور هرروز صبح همه ملحفه ها را شسته و روی پشت بام بیاویزم.

ترجیح می دادم، درست بعد از بیدار شدن برای نماز روی بام بروم.

حدودا ساعت ۴:۳۰ دقیقه صبح به پشت بام می رفتم و به خارج از شهر قدیمی چشم می دوختم. اورشلیم محبوب من! گنبد سنگی ات نشانه آن است که برای همیشه در قلب من زنده خواهی بود! یاد گرفته بودم که هرچیزی را که می دیدم، نسخه برداری کرده و به عربی بنویسم.

یک روز چیزی را بر دیوار یک کافی شاپ دیدم و شیفته اش شدم. از روی آن نسخه برداری کردم. به قدری زیبا بود که انگشتانم همه آن را بدون توقف از حفظ نوشتند.

هر روز صبح، از نوک انگشتم برای نوشتن آن کلمات در آسمان آبی استفاده می کردم. بلافاصله، از دوستان مسلمانم درباره آن چیزی که نوشته بودم، پرسیدم.

و آنها گفتند؛” که یک سوره است، سوره فلق”. کامل، دوستی عزیز، پیشنهاد داد که به Souq بروم و یک نسخه از قرآن را بگیرم، بنابراین به آنجا رفتم.

اولین چیزی را که به دنبالش گشته بودم، سوره فلق بود. و من خواندم؛ “به نام خداوند مهربان و رحیم. همه مخلوقات به دنبال حاکمی می گردند که در سپیده دم به او پناه ببرند. “… درست همانطور که من با انگشتم در آسمان نوشته بودم!

“از شر شیطانی که او خلق کرده”… و این طور به نظرم رسید که سربازان گشتی اورشلیم باشند.

” و از شر تاریکی، زمانی که فرا می رسد”… منظور آن، دوستان مسلمانم بودند که:” دزدانه سرمان را می بریدند”؟! آشوب های خیابانی و شورش های شرارت بارشان!

” و از شر کسانی که جادوگری می کنند، و از شر حسود،هنگامی که حسادت می ورزد”… حسود… حسود چه کاری انجام می دهد؟

در مورد اختیاراتی که خدا به من کمترین نشان داده بود، کم می دانستم. روزهای زیبایی بعد از انجام کار وجود داشتند،اما به خاطر اینکه از مواد شیمیایی سختی استفاده کرده بودم، دست ها و پاهایم زخمی و پینه بسته بودند.

درنهایت، هنگامی که از آنها خیلی زیاد استفاده می کردم، پوست خشک دستم ترک برداشته، خونریزی کرده و جدا می شد.

چنانچه برای مدتی طولانی در یک جا بی حرکت بر روی پایم می ایستادم، بی حس می شدند؛ به طوری که به مجردی که شروع به پیاده روی می کردم، این کار برایم زجر آور بود. صندل هایم، دائما از پیاده روی و تحریک ترک ها خونی بودند.

متوجه شدم که مغازه داران و فروشندگان محصولات تولیدی از من دوری می کردند. به نظر، مثل یک جزامی و کسی که پوستی رفو کرده داشت،می آمدم. تنها چیزی که کمک می کرد تا دردم را فراموش کنم، نگاه کردن به بچه هایی بود که از خیابان های کم عرض دیر الیاس عبور می کردند و از عین الکریم خارج می شدند و بالای صخره مشرف به وادی … ناصری و الجلیل نشسته یا تن  خود را به آب می زدند.

Tiberius و قایق سفری ای که در طول دریای الجلیل خوشبختی ها را همراه می آورد! بحرالمیت، جایی که برای شنا به آنجا می رفتم.

معرکه است! چه عالی… زندگی خشن و زیبا بود…

بعد از انجام مراسم ربانی به سمت خانه ام ،مقام اسقفی، که در پایین همان خیابان های خاکی بود، می رفتم. یک شب در حالی که با دردی کشنده قدم برمی داشتم، با خدا گفتم”: خدای من ، آیا اینجا هستی؟ حقیقتا وجود داری؟ نمی دانم یهودی ام، مسیحی ام،مسلمان یا کافرم! خدای من … اگر اینجایی، و این که حقیقتا اینجا در این محله فقیر نشین هستی؛ چیزی راکه هیچ وقت نمی دانستم، نشانم بده. برای این که حس می کنم چیزهایی را به من یاد داده ای که نمی دانم چه هستند!” همان طور که به نور خورشید که به روی گنبد طلایی بالای صخره می تابید نگاه می کردم….آه… یا خدا!

… همان طور که گریه می کردم، به سمت خانه ام رفتم.

با وجود این، احساس می کردم که از لحاظ روانی قصد جان خودم را کرده ام. درست مثل این که از بالای یک صخره سیاه به داخل شکافی سیاه سقوط کرده باشم. می توانستم ” از پا افتادن” خودم را حس کنم و می دانستم که در هرکدام از گودال های جهنم یا… یا… هم که بیافتم، خدا می تواند از من محافظت کند. همه افکارم این بود؛ خدا یکی است…شنیده بودم که او فراتر از هرآنچه که کسی گفته باشد، خواهد بود.” خدایا، خدای من لطفا مرا بپذیر!” و این همه چیزی بود که می توانستم به آن فکر کنم.

بعد از این که مریض شدم. کاتولیک های سوری “خوب نبودند”.

یک روز به من گفتند؛ تابعد ازظهر آنجا را  ترک کنم… نه بیشتر از این.

شب که برگشتم، بیشتر اسباب و اثاثیه ام در خیابان ریخته شده بود و بعضی در انباری کوچک داخل حیاط ذخیره شد و خودم هیچ جای خوابی نداشتم.

سرانجام، اتاقی در یک میهمانسرا در شرق اورشلیم پیدا کردم.

بعد از چند هفته، بدنم به علت بیماری ( لوپوس) Lupus از حرکت ایستاد. سفارتخانه آمریکا برنامه ای برای بازگشتم با هواپیما به ایالات متحده جهت یافتن پزشکان بیشتر مهیا ساخت.

احتمالا این غم انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایم بیافتد.

درست قبل از بازگشتم، به (نوتردام ) Notredame رفتم و کاپوچینوی همیشگی ام را بر روی تراس با چشم اندازی زیبا از شهر سفارش دادم. نشستم آنجا، جایی که می شناختم؛دوره ای کوتاه از باقی زندگی ام را به خاطر آوردم. از بالای شهر به صخره سنگی ای نگاه می کردم که از پشت دیر الیاس بالا آمده بود. و از خدا خواستم”؛ خدای من… لطفا اجازه نده بمیرم! تا یکبار دیگر قدس را ببینم. خدای من اجازه بده اورشلیم برای همیشه در قلبم زنده بماند”. هیچ وقت عکسی از قدس نگرفته بودم، با این وجود هرگز نمی توانم آن را ببینم.

بعد از شروع بیماری و ناتوانی ام در حرکت، وقتی که به ایالات متحده آمریکا برگشتم؛اوضاعم بهتر شد. مشغول به کار شدم. ناخودآگاه، باز هم فکر و ذهنم به سمت اورشلیم رفت.خدا در زندگی ام وجود داشت… و خدا یکی بود، قیوم و متعالی. شنوایی ام را از دست دادم. .با از دست دادن شنوایی ام، انعکاس صدای خیابان های اورشلیم به گوشم می رسید… “الله اکبر… الله اکبر …” شنوایی ام را از دست دادم.

بچه های کوچک به طرفم می دویدند و می گفتند”: صبریا… صبریا!”

دوستان مسلمانم را از دست دادم و از خودم می پرسیدم؛”پس خدا کجاست؟”

یک روز صبح درست قبل از اینکه به محل کارم بروم ،ناچار شدم در آشپزخانه بمانم و خدا شاهد من بود،همان طور که می گفتم:” اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد نبی و رسول الله” ” سوره حمد و سوره فلق را خواندم و در حالی که اشک می ریختم از در خانه خارج شدم. شاد و سرمست به این می اندیشیدم؛” من مسلمانم! الله اکبر! اسمم را از سابینا به صبریا و بعد به صابیراه تغییر دادم…انسانی صبور . خدا را شکر.

لینک کوتاه : https://mostajar.com/?p=1321

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.