4

خراباتیان

  • کد خبر : 932
  • ۲۲ مرداد ۱۳۹۰ - ۲۱:۵۰

      امام باقر (ع) می فرمایند: زودترین دعایی که به اجابت رسد دعای برادر(دینی) است برای برادرش در غیاب او، ابتدا شروع به دعا برای برادرش کند پس فرشته ای که موکل برادر اوست بگوید: آمین، و برای توست دو چندان(آنچه برای برادر دینی ات خواستی). جناب سعدی می گوید: گویند هوای فصل آزار […]

      امام باقر (ع) می فرمایند:

زودترین دعایی که به اجابت رسد دعای برادر(دینی) است برای برادرش در غیاب او، ابتدا شروع به دعا برای برادرش کند پس فرشته ای که موکل برادر اوست بگوید: آمین، و برای توست دو چندان(آنچه برای برادر دینی ات خواستی).

جناب سعدی می گوید:

گویند هوای فصل آزار خوش است     بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوش است

ابریشم زیر و ناله زار خوش است     ای بی خبران این همه با یار خوش است

حضرت حافظ می گوید:

سالها دفتر ما در گروی صحبا بود                    رونق میکده از در و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان           هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

.

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده                 خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده

آمد اسوس کنان مغبچه باده فروش                گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده

شسشویی کن و وانگه به خرابات خرام         تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

دوش از مسجد سوی می خانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این  تدبیر ما
ما مریدان رو به سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هر منزل شویم
کاین چنین رفته است در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوب آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جزلطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما زگردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

بخوان ما را
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت ازذره ای ناچیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را علم را من هدیه ات کردم
بخوان ما را منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را سوی ما باز آ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید
تورا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا خدایی مهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
توخواهی یافت که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من قسم بر نور هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن امادور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری ؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
توغیر از ما چه می جویی ؟
تو با هر کس به جز با ما چه می گویی؟
و تو بی من چه داری هیچ ؟
بگو با ما چه کم داری عزیزم هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید وگیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشیدزیبایم
تویی والاتر از مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کمداشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را ؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد ؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم من تو را ازدرگهم راندم ؟
اگر در روز سختییت خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده من هیچ آوردم ؟؟
که می ترساندت از من؟؟؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت خالقت
اینک صدایم کن مرا ، با قطرهاشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل شکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی
آیا عزیزم ، حاجتی داری ؟
توای از ما
کنون برگشته ای ، اما
کلام آشتی را تو نمی دانی ؟
ببینم چشمهایت خیس است آیا ، گفته ای دارند ؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من
بگو،جز من ، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن ،یک قدم باتو
تمام گام های مانده اش ،با من

نقل است که شیخ ما ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد٬
آوازی شنید که :
« هان ای بوالحسنو!
خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»
شیخ گفت:
« بار خدای!
خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم
با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجده ات نکند؟».
آواز آمد:
« نه از تو نه از من ».

وگفت: اگر این رسولان و بهشت و دوزخ نبودی .
من همین بودم که امروز هستم.
از دوستی تو و از فرمان برداری تو و از بهر تو.
چون مرا یاد کنی جان من فدای تو باد
و چون دل من تورا یاد کند “نفس من فدای دل من باد“.

——————————-

شنیده بود که عیسای پیامبر در اغوش مریم به حرف امد
ندیده بود اما
ان روز ابوطالب به چشم خویش دید که پسر تازه به دنیا امده اش به سجده رفت
و شنید هم که میگفت
اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمدا رسول الله
و اشهد ان علیا وصی محمد رسول الله
و بمحمد یختم الله نبوه (وخداوند با محمدص نبوت را خاتمه میدهد)و
بی یختم الوصیه(وبا من جانشینی را پایان میبخشد)و
و انا امیرالمومنین
بحارالانوار ج ۳۵ ص۱۴ سیمای امیر المومنین ۵۸

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد…

روایت داستانی از فانی مطلق،باقی برحق،محبوب الهی،معشوق نامتناهی،آن نازنین مملکت،آن بستان معرفت،عرش فلک سیر قطب عالم،حضرت شیخنا الاعظم ابوسعید ابوالخیر(قدّس الله سره).

نقلست که شیخ گفت:آن وقت که قرآن می آموختم،پدرم مرا به نماز آدینه برد.در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که از مشایخ کبار بود پیش امد،پدرم را گفت که:”ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی می دیدیم و درویشان ضایع می ماندند.اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود”پس گفت:”چون از نماز بیرون آیی،این فرزند را پیش من آور بعد از نماز.”پدر مرا به نزدیک شیخ برد.بنشستم.طاقی در صومعه ی او بود نیک بلند.پدر مرا گفت:”ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست.”پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرود آوردم.قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود.شیخ دونیم کرد.نیمه ای به من داد گفت بخور.نیمه ی او بخورد.پدر مرا هیچ نداد.ابوالقاسم چون آن قرص بستد،چشم پر آب کرد.پدرم گفت:”چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی؟”ابوالقاسم گفت:”سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعده کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بر وی ظاهر خواهد بودن.اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود.“پس گفت:”این دو سه کلمه ی ما یاددار((لَئِن تَرُدَّ هِمَّتَکَ مَعَ اللهِ طَرفَةَ عینٍ خَیرٌ لَکَ مِمّا طَلَعَت عَلَیهِ الشَّمسُ)).یعنی اگر یک طرفة العین همت با حق داری تو را بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد.”ویک بار دیگر شیخ مرا گفت:”ای پشر خواهی که سخن خدای گویی؟”گفتم خواهم.گفت:در خلوت این می گوی شعر:

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد/احسان تو را شمار نتوانم کرد

گر بر تن من زبان شود هر مویی/یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

همه روز این بیت می گفتم تا به برکت این بیت در کودکی،راه حق بر من گشاده شد.

برگرفته از باب”ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةالله علیه” کتاب تذکرة الاولیاء-شیخ شهید عطار نیشابوری

حضرت شیخ امیر :
تو همی دانی که اصلت از کجاست……….این متاعت از کدامین شهرهاست
این متاع حجره و دکان کیست……….از متاع دین بود یا کافریست
یا عقیق و لعل و در و گوهر است……….کاروان شهر عشق دلبر است
زعفران باشد و یا مشک تر است……….زآب حیوان است یا از کوثر است
گوهر دانش و یا عرفان هوست……….یا صفا و صدق و اخلاق نکوست
یا که عدل و داد و مهر و داوریست……….یا که ظلم و کینه و استمگریست

معنی ذات احد نیست بغیر از علی

آن صمد لم یلد کیست بغیر از علی

با همه پیغمبران آمده اندر نهان

جان ده و هم جان ستان کیست بغیر ازعلی

پرتو انوار او عکس رخ یار او

معنی دادار و هو کیست بغیر از علی

مالک ملک وجود برده شهانش سجود

بانی بود و نبود کیست بغیر از علی

جلوه خاوندکار،مظهر پروردگار

ایزد و یزدان ویار کیست بغیر از علی

چرخ به فرمان اوست،حق و حی و رب هوست

قاری و باری و دوست کیست بغیر از علی

ذکر مناجاتیان،قبله حاجاتیان

پیر خراباتیان،کیست بغیر از علی

عالی و اعلاست او، والی و والاست او

شمس حقیقت بگو،کیست بغیر از علی

در طلبش روز و شب،در شرریم و تعب

مظهر الله و رب ،کیست بغیر از علی

عاصیم و شرمسار ،مستم و هم “بیقرار

قاضی روزشمار،کیست بغیر از علی

معنی ذات احد نیست بغیر از علی

آن صمد لم یلد کیست بغیر از علی

با همه پیغمبران آمده اندر نهان

جان ده و هم جان ستان کیست بغیر ازعلی

پرتو انوار او عکس رخ یار او

معنی دادار و هو کیست بغیر از علی

مالک ملک وجود برده شهانش سجود

بانی بود و نبود کیست بغیر از علی

جلوه خاوندکار،مظهر پروردگار

ایزد و یزدان ویار کیست بغیر از علی

چرخ به فرمان اوست،حق و حی و رب هوست

قاری و باری و دوست کیست بغیر از علی

ذکر مناجاتیان،قبله حاجاتیان

پیر خراباتیان،کیست بغیر از علی

عالی و اعلاست او، والی و والاست او

شمس حقیقت بگو،کیست بغیر از علی

در طلبش روز و شب،در شرریم و تعب

مطرب عشق

عاشقی درمانده ام، داد از فراق 
هستی از کف داده ام، داد از فراق
سر برآورده ز هر سو اشقیا 
سر به کف بنهاده ام، داد از فراق
از تن بی سر چه ترسانی مرا؟ 
من قلندر زاده ام، داد از فراق
از جفای همرهان گشته دو تا 
قامت آزاده ام، داد از فراق
جُستم و کمتر بدیدم مردِ ره 
کاروان! وامانده ام، داد از فراق
بیقراری شد سبب تا راز دل 
بر شما بگشاده ام، داد از فراق!

مظهر الله و رب ،کیست بغیر از علی

عاصیم و شرمسار ،مستم و هم “بیقرار

قاضی روزشمار،کیست بغیر از علی

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

—————————————————

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی

از دل و جان عاشق زار توام//کشته اندوه و تیمار توام
آشتی کن بامن.آزرمم بدار//من نه مرد جنگ و آزار توام
گر گناهی کردهام بر من نگیر// عفو کن من خود گرفتار توام
شاید ار یکدم غم کارم خوری//چون که من پیوسته غمخوار توام
حال من میپرس گه گتهی به لطف// چون که من رنجورو بیمار توام
چون عراقی نیستم فارغ ز تو// روز و شب جویای دیدار توام

رند مستی جو دمی با او برآ
از در میخانهٔ ما خوش درآ
مجلس ما را غنیمت می شمر
زانکه اینجا خوشتر از هر دو سرا
جام می بستان و مستانه بنوش
قول ما می گو سرودی می سرا
خوش خراباتی و خم می سبیل
ما چنین مست و تو مخموری چرا
آب چشم ما روان بر روی ما است
باز می گویند با هم ماجرا
ماه من امشب برآمد خوش خوشی
تو بیا تا روز امشب خوش برآ
نعمت دنیی و عقبی آن تو
نعمت الله از همه عالم مرا

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

سید خلیل قلندر بیقرار

دلم چون مرغ پر و پا شکستست

بخون خویش و خاک غم نشستست

بغیر از روی چون ماه تو ای شاه

ز هر چه در دو عالم دیده بستست

غم و درد دله من بیشمار است

سرشک از دیدگانم جویبار است

غمم غمهای خاکی نیست یاران

غم من شاه غمها هجر یار است

شرر افکنده در جانم جدایی

ز آهم سوزش دل آشکار است

بدامان شهی باید زدن دست

که ذات و مظهر پروردگار است

هدف از آفرینش در حقیقت

برای یار یک دیدار یار است

همان یاری که قنبر بود غلامش

همان یاری که تیغش ذوالفقار است

همان یاری که در جولانگه ارش

بدوش توسن دولدول سوار است

سگ درگاه یارانش خلیل است

که جان در ماتم و دل بیقرار است

به لطفش بسته امید و اگر نه

ز بیتابی و غفلت شرمسار است

سید خلیل قلندر بیقرار ۲

بگردان راه بر دلکش که یارم باز می آید

بزن مطرب سرودی خوش بت تن ناز می آید

دماغ جان معطر کن زعطر گیسوی دلدار

سبا آورد پیغامی که دلبر باز می آید

شب ظلمانی هجران شد و صبح وصال آمد

همایون خسرو شیرین هم اینک باز می آید

لبا لب گشت ساغرها ز خم عشق مولایی

ز پیر می فروش این دم چنین آواز می آید

پریشانی شد و آمد گه عیش و طرب یاران

چکاوک نغمه ها داد باد که آن شهناز می آید

زبانه میکشد عشقش ز قلب بیقرار من

که این تب پریشان قافیه پرداز می آید .

سید خلیل قلندر بیقرار ۳

عاشقی در خون خود غلطیدن است / زیر شمشیر غمش رقصیدن است

سر نهادن بر حریم کوی دوست / زهر جورش را بجان نوشیدن است

در سماع وصل جانان مست مست / ذره سان بی پا و سر گردیدن است

تا برون گردیدن جان از بدن / بر سر ایمان خود لرزیدن است

مرگ قبل از مرگ را چون جاهلی / بر غم تصویب خود پوشیدن است

خاک ره گشتن ز راه بندگی / خلق را از خویش بهتر دیدن است

در تب دیدار او افروختن / همچو می در خم خود جوشیدن است

روز و شب از حسرت و حرمان و هجر / همچو نی از بند جان نالیدن است

بیقراری گفت یاران عاشقی / در ره یاری ز جان کوشیدن است .

ارغنون | شعر از شمس تبریز

از جمادی مُردم و نامی شدم

…وز نما مُردم بحیوان سرزدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردم کم شدم

حملهء دیگر بمیرم از بشر

تا برآرم از ملایک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

کل شییء هالک الاوجهه

بار دیگر از ملک پران شوم

آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم کانا الیه راجعون

پری بود این عجب یا آدمیزاد؟
که هم کفر و هم ایمان داد بر باد

مجو خواب و قرار از بی‌قراری
‌که چشمش بر جمال دوست افتاد

چه بندی بست بر پای دل من
که از پایم هزاران بند بگشاد

گرفتار آمدم در دام عشقی
که از زندان عقلم کرد آزاد

ندانستم سواد چشمهایش
مرا خواندن، نوشتن یاد می‌داد

نمی‌پرسد ز حالم، این عجب نیست
که سلطان را نیاید از گدا یاد

ندارد باغ سبز عشق جز غم
سرم سبز از غم او باد و دل شاد

من آگاهم ز حال او که می‌گفت
ز دست دیده و دل هر دو فریاد

نگفتمت که مرا با تو مهر و پیوندیست؟
نگفتمت که مرا با تو عهد و سوگندیست؟

نگفتمت که مرا ترک دوست ممکن نیست؟
نگفتمت که ز عشقت به پای دل بندیست؟

نگفتمت که من از آرزوت جان دادم؟
نگفتمت که مرا جان آرزومندیست؟

نگفتمت که نشانی ز بی‌نشان داری؟
نگفتمت که تو را صورت خداوندیست؟

نگفتمت که چرا در حضور تو لالم؟
در این حضور همه خامشی و خرسندیست

جز الف قد دوست در دل درویش نیست ……… خانه تنگیست دل جای یکی بیش نیست

گفت: «بیا سوی من»… جانب دریا شدم
گفت: «تماشام کن»… غرق تماشا شدم

گفت که «مجنون شدی، دیده‌ی پرخون شدی
لیک کم است این هنوز»… رفتم و لیلا شدم

گفت: دکان را بسوز، سود و زیان را بسوز
سوختم آسوده از محنت سودا شدم

گفت: لب چون عسل بوس و رها کن غزل
گفتم: بوسیدمت، شکّر و حلوا شدم

گفت: «اگر خواستی باز ببینی مرا
چشم ببند از همه»… بستم و بینا شدم

گفت: چه دیدی مگر؟ خواب ربودت ز سر
گفتم: دیدم تو را، شبرو و شیدا شدم

گفت: مبادا روی، رنگ جماعت شوی
گفتم: من کی روم؟ عاشق و رسوا شدم

گفت: گُم و گور شو! از نظرم دور شو
گفتم: من گُم شدم، پیش تو پیدا شدم

mostajar

لینک کوتاه : https://mostajar.com/?p=932

برچسب ها

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.